روزهای آخرکنکوربود.روزشماری می کردیم برای تمام شدن پیش دانشگاهی. من و یکی از دوستان، توی حیاط دبیرستان، زیر درخت توت، روی نیمکت سبز، کنار هم نشسته بودیم و صحبت می کردیم. پرسید: «چند روز مانده تا کنکور؟» گفتم: «سی و سه روز» گفت: «آه… سی و سه روز… چقدر زیاد… چقدر دیر می گذرد…» آن روز، من و او، از آرزوها و برنامه هامان برای بعد از کنکور گفتیم و شنیدیم. آرزوهایی که در سر داشتیم و برنامه هایی که روی کاغذ آورده بودیم. متناسب با ارزش ها، دغدغه ها، توانایی ها، خواسته ها و نیاز ها.
چند روز پیش، دوباره من و همان دوست، توی حیاط دبیرستان، زیر درخت توت، روی نیمکت سبز، کنار هم نشسته بودیم و صحبت می کردیم. در حالی که دقیقن دو سال از آن روز می گذشت. صحبت می کردیم نه از ارزش ها، دغدغه ها، توانایی ها، خواسته ها و نیاز ها. بلکه از آن همه آرزو و برنامه که در سر داشتیم و روی کاغذ آورده بودیم ولی …
و حالا، من، بعد از دو سال، احساس می کنم که هنوز در اول راه ایستاده ام و راه درازی در پیش است. راه درازی به اندازه یک پلک بر هم زدن. یا علی مددی.
سلام
همه چيز يادمون رفته. رفتيم توي چهارچوب منفتمون
قطعا دبيرستان بهترين دوران زندگيم بود…
دوباره ياد اون دوران خوب افتادم
چلچراغ هم به روزه
ياعلي